فرياد زير آب

امين شفيعي
ahoora2615@yahoo.com


همه ی ما خواب می بینیم.خوابها انواع مختلفی دارند.گاهی خواب و رویا حکایت از حقیقتی می کند که از ظرفیت درک و فهم ما خارج است و ما به آن کابوس می گوییم.حال آنکه خوابهای بزرگی هستند که کمتر به سراغ کسی می روند و حقیقت آن به قدری عظیم است که از ترس بیدار می شویم.قبل از هر چیز باید خاطره ای را بیان کنم که شهود عینی ام را نسبت به موجودات ماوراطبیعت نشان می دهد.این انسانها هستند که با رفتارشان توهم را به وجود می آورند.ششمین روز عید بود.ششم فروردین. صبح زود به طرز عجیبی از خواب بیدار شدم.عرق از صورتم می ریخت و تند تند نفس می کشیدم.خواب وحشتناکی دیده بودم.خیلی عجیب بود.خواب دیده بودم :((روی ایوان دراز کشیدم.از جایم بلند می شوم و به اطرافم نگاه می کنم.مادربزرگ کمی آنطرفتر خوابیده.از پشت نرده ها نگاهی به حیاط می اندازم.از پله های ایوان پایین می روم و به حیاط می رسم.به سمت یکی از چاه ها که کوچکتر است می روم.داخل آن را نگاه می کنم.چهره ی دختر جوانی روی آب بود که ضجه می زد و فریاد می کشید.چهره ی بسیار زیبایی داشت.انگار از من کمک می خواست.بی اختیار روی لبه ی چاه می روم و داخل چاه می پرم.))خیلی وحشتناک بود.تمام تنم را به لرزه انداخت.من در یکی از روستاهای شمال زندگی می کردم.خدا بیامرزد پدر بزرگ و مادر بزرگ را.آن زمان با آنها بودم.من هیچوقت پدر و مادرم را ندیدم و چیزی از آنها نمی دانستم.همه چیز مثل یک راز پنهان بود.آن روز بعد از اینکه آن کابوس را دیدم از جایم بلند شدم و به حیاط رفتم.وضو گرفتم و برگشتم بالا.دو رکعت نماز خواندم تا آرام شوم.سعی می کردم آن کابوس را فراموش کنم.عصر همان روز تصمیم گرفتم بروم بیرون از خانه.حال و روز خوبی نداشتم.لباسم را پوشیدم و به کنار رودخانه رفتم.زیباترین جای روستا همینجا بود.خیلی آنجا را دوست داشتم.کسی آن اطراف نبود.نسیم خنکی می وزید که بوی چمن های خیس خورده را در هوا پخش می کرد.هوس کردم بروم داخل آب.هوا کم کم گرمتر می شد.اما آن نسیم خنک همیشگی همچنان می وزید.لباسم را در آوردم و وارد آب شدم.مدتی گذشت.صدای برخورد آب سراسر محیط می پیچید و سکوت اطراف را می شکست.غم غریبی تمام وجودم را فرا گرفته بود.نزدیک غروب بود.سرم را زیر آب بردم و مدتی آن زیر ماندم و سرم را بیرون آوردم.اما به محض اینکه چشمانم را باز کردم چیز عجیبی دیدم.درست روبروی من دختر جوانی نشسته بود کنار آب و مشغول شستن رختهای چرک بود.خیلی تعجب کردم.او که آنجا نبود.چطور ممکن بود در آن مدت کوتاه که من سرم را زیر آب برده بودم آنجا آمده باشد؟کمی ترسیدم.دیگر وقتش شده بود که از آب بیرون بیایم.چون هم هوا کم کم تاریک می شد هم اینکه درست نبود با وجود آن دختر من آنجا باشم.بیرون آمدم.باد پیراهنم را کمی آنطرفتر انداخته بود.آن را تکاندم تا خاکش برود.دو مرغابی وحشی بالای سرم مشغول پرواز کردن بودند.لباسم را پوشیدم.خورشید مغرور از روز خسته شده بود و راهی غرب می شد.صدای الله اکبر از مسجد روستا به گوش می رسید.دختر جوان درست آنطرف آب روبروی من نشسته بود.برای آخرین بار به چهره ی او نگاه کردم.موهای قهواه ای بلند داشت.چشمان مشکی با ابروهای پیوسته.چشمانش خیلی برایم آشنا بود.زل زده بود به من.لبخند مرموزی زد.با این حال به دلم نشست.خیلی سریع از آنجا دور شدم.در راه فقط به فکر آن دختر بودم.طور دیگری شده بودم.به درب خانه رسیدم.درب را باز کردم و وارد حیاط شدم.سکوت عجیبی تمام فضای خانه را پر کرده بود.هوا دیگر تاریک شده بود. هیچ کس خانه نبود.پدربزرگ به مسجد رفته بود و مادربزرگ هم احتمالا در باغ پشت خانه بود.از وقتی از آب بیرون آمده بودم عوض شدم.می ترسیدم بالا بروم.نمی دانم از چه چیز دلهره داشتم.در حیاط خانه دو چاه آب وجود داشت.یکی از آنها کوچکتر و قدیمی تر بود.رفتم و کنار آن ایستادم.جیرجیرکها سمفونی شبانه برپا کرده بودند.نگاهی به داخل چاه انداختم.عکس مهتاب روی آب افتاده بود.هنوز قرص ماه کامل نبود.یک هفته ای مانده بود تا کامل شود.ابری جاوی ماه را پوشاند.ناگهان از درون طویله سروصدای گاو نر بلند شد.شروع کرد به سم کوبیدن.بعد از مدتی مادربزرگ از پشت خانه آمد.مرا دید و دلیل ایستادنم در حیاط را پرسید.او را که دیدم به ایوان بالا رفتم.مادربزرگ چراغ نفتی را روشن کرد و به بالا آورد.به چشمانم نگاهی انداخت و گفت که این روزها کمتر بیرون بروم.من هم کلمه ای جز ((چشم)) نگفتم.پشت نرده های چوبی ایوان نشستم و حیاط را نگاه می کردم. احساس بدی داشتم.درب حیاط باز شد و پدربزرگ در حالی که چند نان در دستش بود وارد خانه شد.هر وقت به چشمان پدربزرگ نگاه می کردم فکر می کردم مسئله ای را می خواست برایم بیان کند اما... .خلاصه آن روز تمام شد.تا اینکه یک شب وقتی در ایوان خوابیده بودم اتفاق عجیبی افتاد.من آن شبها در ایوان می خوابیدم و مادربزرگ و پدربزرگ هم در اتاق پایین می خوابیدند.آن شب خوابم نمی برد.همه اش به فکر آن دختر بودم.چهره اش مدام جلوی چشمانم ظاهر می شد.در همان موقع صدای پایی از حیاط شنیده شد.بلند شدم و از پشت نرده های چوبی به حیاط نگاه کردم.مادربزرگ را در حیاط دیدم.دو شمع روشن در دستش بود که آنها را روی چاه کوچک گذاشت.چیزی زیر لب گفت و دوان دوان به اتاق رفت.مثل اینکه هر شب این کار را انجام می داد و من متوجه نمی شدم.اتفاقاتی که آن روزها می افتاد به کلی گیجم کرده بود.برایم مثل خواب بودند.روزها خیلی سریع می گذشتند تا اینکه روز سیزدهم رسید.یک روز نحس.مادربزرگ صبح خیلی جدی به من گفت که آن روز بیرون نروم. لحن گفتنش خیلی جدی بود.من هم مجبور شدم قبول کنم.خودشان هم به بیرون رفتند.آن روز خیلی کار داشتند.من تمام مدت روی ایوان نشستم و حیاط را نگاه می کردم.تمام روز باید در خانه می ماندم.نزدیک غروب بود که خیلی دلم گرفت.غم غریبی داشتم. فضای خانه خیلی ساکت و ترسناک به نظر می رسید.دیگر طاقت نداشتم.نمی توانستم در خانه بمانم.از پله ها پایین رفتم.قبل از اینکه از حیاط خارج شوم برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم.سرخی غروب آفتاب از پشت حلب شیروانی بیرون زده بود. مثل اینکه خورشید آن روز خسته تر بود و زودتر چهره ی منفورش را از دیدگانم مخفی می کرد.از خانه خارج شدم.مقصدم کنار رودخانه بود.آنجا را بیشتر از هر جای دیگر دوست داشتم.زمینش کاملا پوشیده از چمن های وحشی بود.کنار رودخانه روی چمن ها نشستم.ناخودآگاه به فکر چهره ی آن دختر افتادم.از آن روز فکر او ذهنم را مشغول کرده بود.کمی پایین تر بود که او را دیده بودم.آنجا خیلی خلوت بود.دوست داشتم باز هم به چهره اش نگاه کنم.حس زیبایی نسبت به او داشتم.شاید به خاطر او بود که باز به اینجا آمدم.روبروی من آنطرف آب باغ کوچکی بود که جلویش را بوته های تمشک پوشانده بود.در همان موقع بوته ها تکان خوردند.اولش ترسیدم.ولی ناگهان موجودی افسانه ای از میان آن پدیدار شد.خودش بود.موهای بلند قهوه ای.لباس محلی بلند.ابروهای پیوسته و چشمان مشکی.اصلا باورم نمی شد که او آمده باشد.با این همه تنها چیزی که برایم اهمیت داشت این بود که دوباره او را دیدم.قلبم تند تند می زد.باید هر طور که شده بود خودم را به او می رساندم.هوا تاریک شده بود.خورشید زودتر از همیشه قهر کرد.چشمم افتاد به قایقی که به سنگ بسته شده.قایق را در آب انداختم.خیلی خوشحال بودم.حس عجیبی بود برایم. به آنطرف آب رسیدم.گرمای بدنش را از این فاصله حس می کردم.دستم را دراز کردم تا دستان او را بگیرم.دستان نرم و لطیفش را به من داد.به داخل قایق آمد.مدت زیادی به چشمانش نگاه کردم.آن لبخند زیبا و موزیانه روی لبانش بود.او را در آغوش گرفتم.می ترسیدم همه ی اینها خواب باشد و یکدفعه از خواب بیدار شوم.نگاهی به آسمان انداختم.قرص ماه کامل شده بود.یادم افتاد که هفته ی پیش قرص ناقص آن را در چاه دیده بودم.ابر سیاهی جلوی ماه را گرفت.جریان آب تند شد و قایق را به حرکت در آورد.ترسیده بودم.خیلی غیر عادی بود.می خواستم قایق را به کنار آب برسانم.در همین موقع تمام موهای تنم سیخ شد.تنم به لرزه افتاد.صدای خنده های بلند و شیطانی او در فضا پیچید.همه چیز را از یاد بردم.لبخند دلنشین و موزیانه اش تبدیل شده بود به خنده های وحشتناک. شروع کرد به تکان دادن قایق.من هم تعادلم را از دست دادم و داخل آب افتادم.صدای خنده های وحشتناک او زیر آب هم شنیده می شد.باور نمی کردم.هر طور که شده خودم را به خشکی رساندم.اینبار آرزو می کردم همه ی اینها خواب باشد.جریان آب آرام شده بود و بادی هم نمی وزید.هیچ کس آن اطراف نبود.به کلی گیج شدم.به سرعت از آنجا دور شدم و به سمت خانه دویدم.در راه به هیچ چیز فکر نمی کردم.لباسم خیس بود و بدنم از سرما می لرزید.به خانه که رسیدم خیلی سریع درب را باز کردم و وارد حیاط شدم.حیاط از همیشه ساکت تر بود.پدربزرگ و مادربزرگ هنوز نیامده بودند.می ترسیدم به داخل خانه بروم.اما باید لباسم را عوض میکردم.دویدم و از پلکان به ایوان بالا رفتم.نفس نفس می زدم.ناگهان صدای خنده ی وحشتناکی از ایوان بلند شد.از درون تاریکی ایوان دختر جوانی با موهای قهوه ای بلند و لباس سفید که تا زیر پاهایش بود دیده می شد که می خندید و به سمت من می آمد.چشمانم را بستم و دیگر چیزی ندیدم.وقتی چشمانم را باز کردم خودم را دیدم که روی ایوان دراز کشیدم و پدربزرگ و مادربزرگ بالای سرم نشسته اند.یک قرآن بالای سرم گذاشته بودند و آهسته با هم صحبت می کردند.من بعضی از صحبتهای آنها را می شنیدم.پدربزرگ می گفت:((نباید او را تنها می گذاشتی.))مادربزرگ جواب داد:((من نمی دانستم دعا همراهش نیست.))خیلی ناراحت بودند.من چیزی از صحبتهای انها نمی فهمیدم فقط یادم می آید که یک دعای کوچک همیشه در جیب آستینم بود.خلاصه مدتی گذشت.من خوابم برد.همه جا ساکت بود.حتی صدای ناله های جغد ها هم نمی آمد.فقط یک صدا بود که مرا از خواب بیدار کرد.چشمانم را باز کردم.بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم.مادربزرگ کمی آنطرفتر خوابیده بود.از پشت نرده ها به حیاط نگاه کردم.از داخل چاه کوچک صدای ضجه و فریاد شنیده می شد.مادربزرگ آن شب روی چاه شمعی نگذاشته بود.از جایم بلند شدم.از پلکان پایین رفتم و به حیاط رسیدم.به سمت چاه کوچک رفتم.مثل اینکه فقط من صدای فریاد را می شنیدم.همه در خواب بودند.داخل چاه را نگاه کردم.چهره ی دختر جوانی روی آب دیده می شد که ضجه می زد و فریاد می کشید.چهره ی بسیار زیبایی داشت.انگار از من کمک می خواست.این صحنه درست مثل صحنه ای بود که قبلا در خواب دیده بودم.بی اختیار روی لبه ی چاه رفتم و به داخل چاه پریدم و دیگر چیزی ندیدم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30818< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي